شب گذشته چون هوا خوب بود، رفتم قدم زدم. البته ساعت هفت شب رفتم. تا پارک گفت و گو راندم، قصدم انجا نبود اما در بین راه به آنجا رسیدم. القصه مدتی رها رفتم، بسیار سرد بود و بعد رفتم پیش چند نفری ایستادم که داشتند نزدیک پارک سگ گردانی میکردند، سگ ها را تماشا کردم. اغلب از این سگهای کوچک پشمالوی بی ریخت بودند. سگها بزرگ را بیشتر دوست دارم. دست گم شبیه سگ هستند نه عروسک. یکی از خانمها به سگی گفت: «مایا مایا برو پیش بابا.» منظورش شوهرش بود. گفتم ای بابا عجب روزگاری شده. خلاصه بابا سگه، سگه را نوازشی کرد و دیدم اگر بمانم از مخم چرقه میپرد، یک ساعتی قدم زدم و بعد رفتم هایپر استار و همانجا مقداری کردم. نزدیک سیصد تومان شد. دویست تومان هم دیشب از بابت جریمه عبور از چراغ قرمز که سال گذشته داشتم پرداخت کردم. آن هم دقیق یادم نمی اید تخلف کرده باشم اما حتما شده است و نمیشود هم کاری ش کرد. خلاصه گذشت و بد هم نگذشت.
روز بی کیفیتی داشتم. صبح زود بلند شدم اما توان برخاستن نداشتم. مدتی کتاب خواندم و ساعت یازده رفتم شهرکتاب ابن سینا کتاب م. کتاب نخوانده زیاد دارم اینها هم اضافه شدند. ظهر ناهار را رفتم منزل پدر. سه از آنجا برگشتم منزل خودم. ظهر را خوابیدم عصر اما با کام تلخ و غرغر مدام بیدار شدم. کمی کتاب خواندم حالم بهتر شود که نشد. حمام رفتم افاقه نکرد. آخرش نشستم به گوش دادن موسیقی. امروز هم گذشت یک شب معمولی و بی کیفیت مثل هوای تهران.
صبح رفتم منزل پدر اینها، در واقع اول رفتم آرایشگاه و بعد خانه پدرم اینها. آلودگی هوا کمتر شده و هوا بهتر است. کمی احساس سرماخوردگی میکنم. شاید هم عوارض آلودگی باشد. بیشترش روز به بطالت گذشت. بیرون هم نرفتم. تنها گذشت، به بیکیفیتترین شکل ممکن.
دیشب بد خوابیدم، خیلی بد. دو سه ساعت تا صبح بیدار ماندم. صبح زود رفتم دانشگاه علامه تا بتوانم استادی برای رسالهام پیدا کنم. استاد مشهوری را دیدم اما طفره رفت. از لحنش خوشم نیامد اما همه چیز بر مراد دل آدمی نیست. در اداره اتفاق خاصی نیفتاد، بعد از اداره هم رفتم شنا، کمی سرحال آمدم اما در نهایت در منزل دوباره همان حال شب پیش به سراغم آمد. حال غریبی است. چرا امروز انقدر احساس تنهایی میکنم؟ چرا گمان میکنم شکست خوردهم؟ نباید تن به این حس داد. فردا روز دیگری است. حتما خوش خواهم شد، امیدوارانه گفتم اما تو باور نکن.
درباره این سایت